اطلاعات لطفا
وقتي خيلي كوچك بودم اولين خانواده اي كه در محلمان تلفن خريد ما بوديم . هنوز جعبه ي قديمي و گوشي سياه و براق تلفن كه به ديوار وصل شده بود را به خاطر دارم . هر وقت كه مادرم تلفني حرف مي زد مي ايستادم و گوش مي كردم . بعد از مدتي كشف كردم كه موجود عجيبي در اين جعبه ي جادويي زندگي مي كند كه همه چيز را مي داند . اسم اين موجود « اطلاعات لطفا» بود و به همه سوال ها پاسخ مي داد . ساعات را درست مي دانست و شمارهتلفن هر كس را به سرعت پيدا مي كرد .
بار اولي كه با اين موجود عجيب رابطه برقرار كردم روزي يود كه مادرم به ديدن همسايه امان رفته بود . در زير زمين با وسايل نجاري پدرم بازي مي كردم كه با چكش كوبيدم روي انگشتم . دستم خيلي درد گرفته بود ولي انگار گريه كردن فايده اي نداشت چون كسي در خانه نبود كه دلداريم دهد .
انگشتم را كرده بودم در دهانم و همان طور كه مي مكيدمش دور خانه راه مي رفتم تا اين كه به راه پله رسيدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوري رفتم و يك چهار پايه آوردم و رفتم رويش ايستادم . گوشي تلفن را برداشتم و در دهني تلفن كه روي جعبه ي بالا ي سرم بود گفتم :« اطلاعات لطفا »
صداي وصل شدن آمد بعد صداي واضح و آرام در گوشي گفت :« اطلاعات »
- انگشتم درد گرفته ......... حالا كه يكي بود حرفهايم را بشنود اشكهايم سرازير شد.
- مامانت خانه نيست ؟
- هيچكس خانه نيست .
- خونريزي داري ؟
- نه با چكش كوبيدم روي انگشتم و حالا خيلي درد دارم .
- دستت به جايخي مي رسه ؟
- مي توانم درش را باز كنم .
- برو يك تكه يخ بردار و روي انگشتت نگه دار .
يك روز ديگر به « اطلاعات لطفا » زنگ زدم .
صدايي كه ديگر برايم غريبه نبود گفت : اطلاعات
پرسيدم : « تعمير » را چطور مي نويسند ؟ و او جوابم را داد .
بعد از آن روز براي همه ي سوالهايم با « اطلاعات لطفا » تماس مي گرفتم . سوالهاي جغرافي ام را از او مي پرسيدم و او به من گفت آمازون كجاست . سوالهاي رياضي و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت كه بايد به قناري ام كه تازه از پارك گرفته ام دانه بدهم .
روزي كه قناري ام مرد با اطلاعات تماس گرفتم و داستان غم انگيز را برايش تعريف كردم . او در سكوت به من گوش كرد و بعد حرفهايي را زد كه عموما بزرگتر ها براي دلداري از بچه ها مي گويند . ولي من راضي نشدم.
پرسيدم : چرا پرنده هاي زيبا كه خيلي قشنگ آواز مي خوانند و خانه ها را پر از شادي مي كنند عاقبتشان اي اينست كه به يك مشت پر در گوشه ي قفس تبديل شوند ؟
فكر مي كنم عمق درد و احساس مرا فهميد چون كه گفت : عزيزم هميشه به خاطر داشته باش كه دنياي ديگري هم هست كه مي شود در آن آواز خواند و من حس كردم كه حالم بهتر شد .
وقتي كه نه ساله شدم از آن شهر كوچك رفتيم . دلم خيلي براي دوستم تنگ شد « اطلاعات لطفا » متعلق به آن جعبه ي چوبي قديمي بر روي ديوار بود و من حتي به فكرم نمي رسيد كه تلفن زيباي خانه ي جديدمان را امتحان كنم .
وقتي بزرگتر و بزرگتر شدم ، خاطرات بچگي ام را هميشه دوره مي كردم . در لحظاتي از عمرم كه با اشك و دودلي و هراس درگير مي شدم ، يادم مي آمد كه در بچگي چقدر احساس امنيت مي كردم . احساس مي كردم كه « اطلاعات لطفا » چقدر مهربان و صبور بود كه وقت و نيرويش را صرف يك پسر بچه مي كرد .
سالها بعد وقتي شهرم را براي رفتن به دانشگاه ترك مي كردم هواپيمايمان در وسط راه ، جايي نزديك به شهر كوچك سابق من توقف كرد . ناخود آگاه تلفن را برداشتم و به شهر كوجكم زنگ زدم : « اطلاعات لطفا »
صداي واضح و آرامي كه به خوبي مي شناختمش پاسخ داد : اطلاعات
ناخود آگاه گفتم : مي شود بگوييد « تعمير » را چگونه مي نويسند ؟
سكوتي طولاني حاكم شد و بعد صداي آرامش را شنيدم كه گفت :« فكر مي كنم تا حالا انگشتت خوب شده . خنديدم و گفتم : پس خودت هستي ، مي داني چقدر آن روز ها برايم مهم بودي .
گفت : تو هم مي داني تماسهايت چقدر برايم مهم بود ؟ هيچوقت بچه اي نداشتم و هميشه منتظر تماسهايت بودم
به او گفتم كه در اين مدت چقدر به فكرش بودم و پرسيدم آيا مي توانم هر بار به اينجا مي آيم با او تماس بگيرم .
گفت : لطفا اين كار را بكن ، بگو مي خواهي با ماري صحبت كني .
سه ماه بعد من دوباره آنجا بودم يك صداي ناآشنا پاسخ داد : اطلاعات
گفتم : مي خواهم با ماري صحبت كنم
- دوستش هستيد ؟
- بله يك دوست بسيار قديمي
- متاسفم ماري مدتي نيمه وقت كار مي كرد چون سخت بيمار بود . متاسفانه يك ماه پيش در گذشت .
قبل از اين كه بتوانم حرفي بزنم . گفت : صبر كنيد ماري براي شما پيغامي گذاشته .يادداشتش كرد كه اگر شما زنگ زديد برايتان بخوانم . بگذاريد بخوانمش
صداي خش خش كاغذي آمد و بهد صداي ناآشنا خواند :
به او بگو كه دنياي ديگري هم هست كه مي شود در آن آواز خواند ........... خودش منظورم را مي فهمد .»
تشكر كردم و قطع كردم . منظورش را مي دانستم ...
« پل ويليارد »
نظرات شما عزیزان: